Wednesday, October 03, 2007

دلتنگی

دلتنگی تو در گلویم بغضی است که نه می شکند و نه می توانم فرو دهمش
نفسم را گرفته
دلتنگی تو در چشمم اشکی است که نه می خشکد و نه بر گونه هایم می غلطد
نگاهم را تار کرده
دلتنگی تو در قلبم دردی است که نه التیام می باید و نه جانم را می گیرد
ذره ذره آبم می کند
دلتنگی تو در مغزم فکری است که هر ثانیه تجدید می شود نه بر زبان جاری می شود و نه رهایم می کند
تمام وجودم را گرفته
دلتنگی تو همچون آفتی بر مزرعه روانم زده نه یارای کندنش را دارم و نه تاب بی آن بودنش
قرارم را ربوده
پرم کرده از هراس بی تو بودن
و چگونه بی تو ماندن
باشد تا تولدی دیگر چشمانم بر روی چهره تو باز شود

3 Comments:

Blogger تصویر said...

دلتنگ که می شوم، از "من" می روم
باز که می گردی، جوانم می کنی... تنفس می کنم... تنفس که می کنم خدا همه جا هست... وقتی که هستی، من خدا را نفس می کشم

9:59 PM  
Blogger jacokhansa said...

ده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیکانم . دوست خوب من!
وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد
ما باید مادرانمان را دوست بداریم
وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند
ما باید بدویم دستشان را بگیریم
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند

6:05 PM  
Blogger Mohsen Sarmadi said...

تو درست همانجايی
پشت بغض نشکسته ی من
نه اشکی می شوی
نه حرفی
نه فریادی
نه بیدادی
نه
در دل تنگم هم نمی نشینی
همانجایی
درست وسط راه نفسم

11:47 AM  

Post a Comment

<< Home