Sunday, October 29, 2006

یاد


چقدر مهربان بود و صمیمی با هر نگاهش بذر مهربانی می کاشت
و وقتی که می رفت انگار که همه چیز برایش دلتنگ می شد
و من هنوز به انتظارم تا بیاید
هنوز هم هر روز می آید با همان لبخند با همان صبوری
با همان نگاه
آری هر روز به گاهشمار فکر من سر می زند
انگار روزی را که او نیاید روز خدا نیست
دیگر با این همه آشنایی چشم انتظاری چه معنا دارد
اما من هنوز هم چشم در راهم
تا تو بیایی
از آخرین ثانیه رفتنت تا اولین لحظه دوباره آمدنت
هزار سالی می گذرد
اما زمانی که هستی چون دمی می رود
هزار بار می گویم اگر آمد ال بل جیم بل کنم
اما وقتی که می آیی کلمات فرار می کنند
مغز من بلوکه می شود
افکارم در دریای فراموشی غرق می شوند
صدایم در قبرستان آواز خفه می شود
و همه انجامها در قطب بی انجامی یخ می زند
می بینی
اما تا می روی همه می آیند
و باز می گویند این بار که آمد
یادت نرود که مارا به زمان به خاطر آوردن دعوت کنی
اما نمی دانند که من نیز خود اینجا مهمانم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home