Saturday, January 27, 2007

نهایت


من از نهایت تنهایی حرف می زنم
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
از صداهای گنگ و رعب آور
از اندوه دل شکسته دربند
با دستانی خالی
و زمانی اندک
و فکری مغشوش
از نهایت ترس حرف می زنم
از فدم برداشتن در فضای ناآشنا
با سرمای تردید که بر وجودم نشسته
اگر آمدی برای من نور بیاور
چراغی روشن
که با وسوسه تردید خاموش نشود
و یک پنجره به سمت افقهای باز
با پرواز پرنده های آزاد در آسمانش
تا از آن به دنیای خوشبخت بنگرم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home