نهایت

من از نهایت تنهایی حرف می زنم
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
از صداهای گنگ و رعب آور
از اندوه دل شکسته دربند
با دستانی خالی
و زمانی اندک
و فکری مغشوش
از نهایت ترس حرف می زنم
از فدم برداشتن در فضای ناآشنا
با سرمای تردید که بر وجودم نشسته
اگر آمدی برای من نور بیاور
چراغی روشن
که با وسوسه تردید خاموش نشود
و یک پنجره به سمت افقهای باز
با پرواز پرنده های آزاد در آسمانش
تا از آن به دنیای خوشبخت بنگرم
0 Comments:
Post a Comment
<< Home