Saturday, March 17, 2007

بهار

چیزی در درون من شکسته می شود
و حسی غریب در رگهایم جان می گیرد
لختی بر وجودم نشسته
نمی دانم قرار است بهار بشود من نو بشوم تازه به تازه ثانیه به ثانیه
اما نمی دانم چرا پاییز به جانم نشسته
خستگی بی انتها
تنهایی دلتنگی بی حالی بی حوصلگی
گویی کسی امید را از من دزدیده است
چه شد آن همه آواز که می خواستم با آنها گوش فلک را کر کنم
چه شده آن همه شعر که می خواستم فریادشان کنم
کجا رفتند
اما با همه این غمها که به جانم نشسته باز سلام می کنم
به آغاز فصل نو به تغییر به نو شدنی دوباره به تازه شدن و به تجربه ای جدید
سلام بر آغاز
حتی اگر این نو شدن غم باشد

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

باز كن پنجره ها را كه نسيم روز ميلاد اقاقي ها را جشن ميگيرد و بهار روي هر شاخه كنار هر برگ شمع روشن كرده است همه چلچله ها برگشتند و طراوت را فرياد زدند كوچه يكپارچه آواز شده است و درخت گيلاس هديه جشن اقاقي ها را گل به داباز كن پنجره ها را اي دوست هيچ يادت هست كه زمين را عطشي وحشي سوخت برگ ها پژمردند تشنگي با جگر خاك چه كرد هيچ يادت هست توي تاريكي شب هاي بلند سيلي سرما با تاك چه كرد با سرو سينه گلهاي سپيد نيمه شب باد غضبناك چهكرد هيچ يادت هستحاليا معجزه باران را باور كن و سخاوت را در چشم چمنزار ببين و محبت را در روح نسيم كه در اين كوچه تنگ با همين دست تهي روز ميلاد اقاقي ها را جشن ميگيرد خاك جان يافته است تو چرا سنگ شدي تو چرا اينهمه دلتنگ شدي باز كن پنجره ها را و بهاران را باور كن __________________

9:00 PM  

Post a Comment

<< Home