الان...

امروزدقیقا سه هفته است که دیگه ندیدمت
می دونی از تو فقط روزهای بیمارستان یادمه
درد
و لبهای به هم دوخته شده تو
که دندوناتو از درد به هم فشار می دادی
و وقتی که من پنهانی تو گریه می کردمو
می فهمیدی
بهم می گفتی برای چی گریه می کنی
یاده روزهایی می افتم که ناراحت بودی
خسته شده بودی از درد
و من بیخبر ازهمه جا بهت می گفتم
شاد باش خوب می شی تو که سرطان نداری
دردت درمان داره چرا ناراحتی
اما می دونی آخه من خودم هم نمی دونستم
.........
2 Comments:
دوازده سال پيش در چنين روزي....
we never know...
what is really happening. what is gonna happen, thats life!
Post a Comment
<< Home