Saturday, April 14, 2007

درد


نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهانم باز بسته است
درتنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمی دانم چه می خواهم بگویم غمی در استخوانم می گدازد
.....خیال ناشناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم گه می نوازد
درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
... نمی دانم چه می خواهم بگویم
سایه

2 Comments:

Blogger حسين حاجي غفاري said...

هیچ چیز ندارم برای دلداری یا آغاز یک گفتگوی دوستانه،جز سلام یعنی سلامتی.درخواست از خدایی که همین نزدیکی است.

11:08 AM  
Blogger Shine said...

ye doaye dige az ye adame koochik be doahaye har lahzeye to ezafe shode.
kash gooshhayash beshnavad... kash goosh konam... kash rahm konad.....

7:03 PM  

Post a Comment

<< Home