Monday, January 05, 2009

نجوا

تا تسلیم نشوم و سر رشته را گم نکنم تو را می آزارم
اما چقدر شیفته توام ای گرگ که به غلط مرگ بارت می خوانند
و خمیره ات از رازهای دوردست سرزمین من است
چیزی که رد پنجه برهنه و بکر و تحت تعقیب تو بر آن می ماند
توده ای از عشق افسانه ای است
تو را گرگ می نامم اما تو واقعیت نامیدنی نداری
از این گذشته به عقل هم در نمی آیی چه می دانم غایبی جبران گری
پشت سر تاخت بی یال تو از من خون می رود می گریم خود را در وحشت می پیچم
فراموش می کنم زیر درخت می خندم
تعقیبی بی امان که از آن دست بر نمی دارند
و در آن همه چیز بر ضد این دو شکار به کار افتاده است
تو که به چشم نمی آیی
و من که سخت جانم
شعری از رنه شار

خائن

من خائنم به تو و خودم
به خودم دروغ می گویم
و تو را با این دروغ به دنبال خود می کشم