Sunday, October 29, 2006

یاد


چقدر مهربان بود و صمیمی با هر نگاهش بذر مهربانی می کاشت
و وقتی که می رفت انگار که همه چیز برایش دلتنگ می شد
و من هنوز به انتظارم تا بیاید
هنوز هم هر روز می آید با همان لبخند با همان صبوری
با همان نگاه
آری هر روز به گاهشمار فکر من سر می زند
انگار روزی را که او نیاید روز خدا نیست
دیگر با این همه آشنایی چشم انتظاری چه معنا دارد
اما من هنوز هم چشم در راهم
تا تو بیایی
از آخرین ثانیه رفتنت تا اولین لحظه دوباره آمدنت
هزار سالی می گذرد
اما زمانی که هستی چون دمی می رود
هزار بار می گویم اگر آمد ال بل جیم بل کنم
اما وقتی که می آیی کلمات فرار می کنند
مغز من بلوکه می شود
افکارم در دریای فراموشی غرق می شوند
صدایم در قبرستان آواز خفه می شود
و همه انجامها در قطب بی انجامی یخ می زند
می بینی
اما تا می روی همه می آیند
و باز می گویند این بار که آمد
یادت نرود که مارا به زمان به خاطر آوردن دعوت کنی
اما نمی دانند که من نیز خود اینجا مهمانم

نقشه تازه



می خواهم یک آسمان پر ستاره درست کنم
آری می خواهم همه غمها
غصه ها
آرزوها
و حسترهایم را به هوا بفرستم
و با هر کدامشان ستاره ای بسازم
با برخیشان می شود کهکشان ها ساخت
حتی سیاه چاله ها
و خورشید ها
ماه نقره ای
و همین طور زهره قرمز
دیگر آسمان دلم برایشان جا ندارد
می دانی نه اینکه جا نداشته باشد
غریب است برای این همه.....
شاید اینگونه دل من سبک شود
و شاید زمانی بیاساید فارغ از این همه.....
شاید
شاید
...
..
.

Saturday, October 28, 2006

راه و بیراه



از این طرف این راهی که داری می ری راه تو نیست
آها بیا این ور آره مستقیم نه اون ور نه
بازم که داری اشتباه می ری
یه کمی به راست آها همون راهی که جلوی پاته
ای بابا چند بار باید یه حرفی رو بزنن باز هم که راه اشتباهو رفتی
آره برگرد آها خودشه
ای بابا بازم که عوضی رفتی
تو دیگه کی هستی هر چی آدم بهت میگه باز هم که اشتباه می ری
اصلا می دونی چیه به من مربوط نیست
هر کاری که دلت می خواد بکن هر راهی هم که دلت می خواد برو
...
..
.
فقط بعدا نگی چرا هیچکس کمکم نکرد
این هم کمک
تو خودت نخواستی
پا نوشت: معنی کمک کردن رو هم نمردیمو فهمیدیم
گیج کردن آدمها به مقدار فراوان هم یعنی کمک...

بالن



می خواهم امروز بالنی رو به هوا بفرستم
دونه دونه آرزوهامو توش گذاشتم
اما نمی دونم هر کاری می کنم خودم نمی تونم سوارش بشم
برای من جا نیست

سلامتي



آیا فکر می کنی بتونی با اینها روبراه بشی؟
به من گفتن می شه نمی دونم تا معنی روبراه شدن چی باشه

Monday, October 23, 2006

وسوسه


پرم از وسوسه
وسوسه انجام دادن یا ندادن
وسوسه رفتن یا نرفتن
وسوسه تنهایی
وسوسه مثل پیچک چیپیده رو تمام مغزم
مثل خوره داره تمام افکارمو می خوره
و مثل بختک افتاده رو افکارم
سایه اش نیست به خدا خودشه خود خودشه
خود خود وسوسه است
نمی دونم که چی درسته چی غلط
اینقدر صدای وسوسه در من بلنده که نمی ذاره صدای عقلمو بشنوم
آرومتر آرومتر شاید اینجوری بتونم افکارمو مرتب کنم
و کمی بتونم فکر کنم یعنی درست فکر کنم

Sunday, October 22, 2006

اطمینان بی پایان


اینو قبلا نوشتم جدید نیست اما گفتم بذارمش اینجا
دختر دعا کرد خدایا گشایشی در کار من قرار بده بگذار قرار بگیرم و این نا آرامی در من فرو نشیند

-دستت را به من بده با من بیا به من اعتماد کن من تو را حمایت می کنم
دختر دستان سردش را در دست او گذاشت چقدر گرم بود قلبش از اطمینان پر شد ونفسی به آرامی کشید و با خود گفت خدایا بالاخره تمام شد دوران آرامش من هم فرا رسید
پرسید
- نام تو چیست ای مهربان
- هر چی خواستی می توانی مرا صدا کنی مردم مرا شیطان صدا می کنند اما نمی دانند که من در درون آنها هستم نه بیرون
دختر دستش را رها کرد و در آسمان رها شد
ناگهان خیس عرق از خواب پرید و دید که از تخت افتاده پایین

سفر


می خواهم سفر کنم سفری دور
از من به من
از تو به تو
از من به تو
از تو به من
خرجی هم ندارد
یه جو صداقت می خواهد
و یه دل عاشق
تازه اگر با هواپیمای چارتر
رویا سفر کنیم
هم سریعتر است و هم ارزان تر
می آیی؟
کوله پشتیت را
بردار
یه جفت کفش همراهی
با یه کاپشن گذشت
راستی باران می آید چتر
دلداگیت یادت نرود
با یه بسته سیگار دانهیل دلتنگی
فردا راه می افتیم
با
ماشین زمان
سر ساعت انتظار منتظرم

Saturday, October 21, 2006

سرگردانی


چه می خواهی از این همه آمدن و رفتن بین گذشته و حال
از این یادها، خاطره ها ، نامها
از حسرت کارهای نکرده
افسوس کارهای کرده
دلتنگی آدمهای رفته
و ساعتهای گذشته
این سفر جز کاشتن بذر امیدت در شوره زار ثمر دیگری ندارد
من کاشته ام بارها چیزی جز دریغ سبز نشده
...
..
.
بیا در حال زندگی کن
فردا
امروز هم خاطره می شود

بیا


ستارگان قول داده اند که چراغ راهمان بشوند
بیا
قاصد کها راه را آزین بسته اند
پرندگان تمام راه برایمان آواز زندگی می خوانند
بیا
این همه بهانه مکن
تاریکی آسمان دلت را با چراغ تازگی زینت می دهم
و نا امیدی قلبت را با هزاران ستاره امید شعله ور می کنم
می دانم خاکستری در سینه داری بیا تا شعله ورش کنیم تا خاموش نشده
تا با قطرات اشکت این اجاق سرد نشده
تا با طوفان تنهایی زیر رو نشده
این قدر غربت کرم شبتاب را در سپیده دم بهانه مکن
بیا
هزاران گل کاشته ام همانها که دوست داری
منتظرند تا با نگاه تو نوازش شوند
بیا درنگ مکن
اینقدر با درنگ آرزوهایت را خاک مکن

من با فانوس عشق هر ثانیه منتظرم
تا تو از در درآیی
بیا

Wednesday, October 18, 2006

خدایا مرسی


خدایا مرسی

چقدر شیرین و دلنشین و شفاف و واضح بود

پاسخت به دل که چه عرض کنم به جانم نشست

به روحم به تک تک سلولهای وجودم

مرسی

Tuesday, October 17, 2006

هر كس قيامتي دارد

یه شعر


دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می‌کنم
صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می‌کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری می‌کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه،‌ تا سراغِ همسايه ...
صبوری می‌کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...
تا مرگ، خسته از دق‌البابِ نوبتم
آهسته زير لب ... چيزی، حرفی، سخنی بگويد
مثلا وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت!
هِه! مرا نمی‌شناسد
مرگ يا کودک است هنوز و يا شاعران ساکتند!
حالا برو ای مرگ، برادر، ای بيم ساده‌ی آشنا
تا تو دوباره بازآيی
من هم دوباره عاشق خواهم شد
سید علی صالحی
نامه ها دفتر نهم 12

Saturday, October 14, 2006

این بود اون...


همین بود دوام عشقت که آنقدر آواز سر دادی
همین بود
آره
که صدات گوش فلکو کر کرده بود
و دلت به کهکشانها سر می کشید
همین بود
...
.

Wednesday, October 11, 2006

برای ش


بي تو كمم اما با تو زیاد می شوم
همچون تصویری در هزاران آینه منعکس می شوم
آری کمم با تو کثیر می شوم
بی تو گاه کویرم اما با تو همیشه بارانی
و گاهی سیلی بی بنیاد اما با تو نم نمی رویایی
چقدر خوب است که یاد تو در دل من خانه دارد
باشد که همیشه در آنجا بمانی

Tuesday, October 10, 2006

دلتنگی


کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز
شاید که باز بینیم دیدار آشنا را

پ ن: اینو برای تو نوشتم گ جونم


و این منم زنی آبستن حوادث

ادامه قفس



راستی یادم رفت بگم

خیلی وقتها هم آدم تو قفسه اما نمی دونه

و خیلی وقتها هم آدم تو قفسه اما بقیه فکر می کنن که وای طرف چقدر آزاده چه استقلالی

قفس




بعضی وقتها آدم خودش با افکار خودش برای خودش قفس درست می کنه

بعضی وقتها هم بقیه مثل اطرافیان محیط یا .... خلاصه یه عامل خارجی برای آدم قفس می سازه

اما امان از وقتی که آدم خودش برای خودش قفس بسازه اونو دیگه هیچ کاریش نمی شه کرد

Monday, October 09, 2006

با تو



مي دونی با تو بال دارم پرواز می کنم حتی اگر در قفس باشم
اما بی تو همچون کبکی هستم که حاضر نیست سرش را از زیر برف بیرون بیاورد و دنیا را ببیند
با تو جسورم و پر قدرت
اما بی تو سکون و در انتظارمعجزه
اما با تو من خود معجزه ام
آری معجزه از تمامی سر انگشتان من جاری می شود
می دانم که نمی توانی همیشه با من بمانی
اما بگذار یاد روزهای خوب همواره با من بماند
ای عزیز من............ ای عزیز

Sunday, October 08, 2006

ترس



این همه دست برای کمک به تو آمده

چرا هیچ کدام را نمیگیری

آری تو هم مثل من می ترسی

من این حس راخوب می شناسم

شادی برای تو



برای تو که بالاخره ان همه زخمت و شب نخوابی و فشار جواب داد
شادم ....
باشد که باز در آسمان زندگی شاهد پرواز پرشکوهه تو باشم

جلاد

با خودت چه کردی؟ این جامهای زهر چه بود که در کام خود ریختی؟ دیدی که دگر این بیچاره هم در زیر این همه کمند تازیانه تو قد خم کرده؛ بس کن دیگر این شکنجه ها او را از پا درخواهد آورد
بس کن
بس کن
...
..
.

Thursday, October 05, 2006

چقدر زشتم

امروز آدمی رو دیدم که مثل من بود قیافشو نمی گم اخلاق و رفتارشو می گم
حالام بد شد..................
دیدم وای خدایا چقدر از این اخلاقو رفتارو من هم دارم
این یعنی این که................... من

خدای من

گفتم : خداي من ، دقايقي بود در زندگانيم که هوس مي کردم سر سنگينم را که پر از دغدغه ي ديروز بود و هراس فردا بر شانه هاي صبورت بگذارم ، آرام برايت بگويم و بگريم ، در آن لحظات شانه هاي تو کجا بود ؟
گفت: عزيز تر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگي که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودي ، من آني خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستي . من همچون عاشقي که به معشوق خويش مي نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم : پس چرا راضي شدي من براي آن همه دلتنگي ، اينگونه زار بگريم ؟
گفت : عزيزتر از هر چه هست ، اشک تنها قطره اي است که قبل از آنکه فرود آيد عروج مي کند ،اشکهايت به من رسيد و من يکي يکي بر زنگارهاي روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشي و از حوالي آسمان ، چرا که تنها اينگونه مي شود تا هميشه شاد بود .
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگي بود که بر سر راهم گذاشته بودي ؟
گفت : بارها صدايت کردم ، آرام گفتم از اين راه نرو که به جايي نمي رسي ، تو هرگز گوش نکردي و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيز از هر چه هست از اين راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهي رسيد .
گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتي ؟
گفت : روزيت دادم تا صدايم کني ، چيزي نگفتي ، پناهت دادم تا صدايم کني ، چيزي نگفتي، بارها گل برايت فرستادم ، کلامي نگفتي ، مي خواستم برايم بگويي آخر تو بنده ي من بودي ،چاره اي نبود جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردي .
گفتم : پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندي ؟
گفت : اول بار که گفتي خدا آنچنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر خداي تو را نشنوم ، تو باز گفتي خدا و من مشتاق تر براي شنيدن خدايي ديگر ، من اگر مي دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار مي کني همان بار اول شفايت مي دادم .
گفتم : مهربانترين خدا ، دوست دارمت .
گفت : عزيز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت .

Tuesday, October 03, 2006

پرواز



كاش بال داشتم آنگاه می دیدی که تا کجا اوج می گیرد این دله عاشق پروازم
اما من با هر کلام تو پرواز می کنم گویی هزاران بال دارم که در دلم خانه دارند
بگو باز هم بگو کلام تو مرا به آسمان می برد به خورشید به کهکشانهای دوردست

Sunday, October 01, 2006

زمان



کاش می توانستم بر تو غلبه کنم اما همیشه تو از من جلو می زنی و من عقب می مانم