Saturday, September 30, 2006

زندگی ها


"Ah how ill at ease sometimes
I feel you areWith me,
victor among men!

Because you do not know
That with me were victorious
Thousands of faces that you can not see,
Thousands of feet and hearts that marched with me,
That I am not,
That I do not exist,
That I am only the front of those who go with me,
That I am stronger
Because I bear in me
Not my little life
But all the lives,
And I walk steadily forward
Because I have a thousand eyes,
I strike with the weight of a rock
Because I have a thousand hands
And my voice is heard on the shores
Of all the lands
Because it is the voice of all
Those who did not speak,
Of those who did not sing
And who sing today with this mouth
That kisses you."

Pablo Nervada \"Lives\" (1952)

این هم فارسیش البته با تاخیر
زندگی ها
چه دلنگرانی ها، گاه
وقتی که با منی
و من پیروزتر و سرفرازتر ار دیگر مردان! ن
زیرا نمی دانی
که در من است
پیروزی هزاران چهره ای که نمی توانی ببینی
هزاران پا و قلبی که با من راه سپرده اند
نمی دانی که این من نیستم
من یی وجود ندارد
من تنها نقشی ام از آنان که با من می روند
که من قوی ترم
زیرا در خود
نه زندگی کوچک خود
بل تمامی آن زندگی ها را دارم
و همچنان پیش می روم
زیرا هزاران چشم دارم
با سنگینی صخره یی فرود می آیم
زیرا هزاران دست دارم
و صدای من در ساحل تمامی سرزمین هاست
زیرا صدای آنهایی را دارم
که نتوانستند سخن بگویند
نتوانستند آواز بخوانند
امروز با دهانی نغمه سر می دهند
که تو را می بوسد

راه


ايستاده ام بر فراز زندگی؛ نه من نمی خواهم بپرم ؛ باید آرام پایین بروم و دوباره بالا بیایم؛ و در این راه یاد خواهم گرفت، خواهم بخشید و یاد خواهم داد و افرادی را خواهم دید و چیزهای زیادی را تجربه خواهم کرد، اصلا عجله ندارم می خواهم همه چی سیر طبیعی خود را طی کند

Wednesday, September 27, 2006

چل تیکه

تا حالا از این چل تیکه ها دیدی تا حالا فکر کردی که ممکنه قلب تو هم مثل یکی از این چل تیکه ها باشه
بعضی هاش مال قلب بقیه است یه تیکه از قلب خودتو دادی یه تیکه از قلب اونهارو گرفتی گذاشتی تو سینه ات
بعضی جاهاش سیاهه مال کساییی که رنجوندنت
بعضی جاهاش هم خالی تیکه هایی که دادی اما هیچی عوضش نگرقتی
فکر می کنی چل تیکه قلب تو چه رنگیه چه شکلیه؟

...

تا دیروز فکر می کرد که داره توی باد می دوه و باد بر خلاف جهت اون داره محکم به صورتش می خوره
اما
امروز فهمید که چقدر همه چی کش دار شده اصلا" باد نمی یاد و اون در ته یه اقیانوس تاریک نشسته و به مرجانها نگاه می کنه
دریخ از یه حرکت چه برسه به باد!!! نه

سرما


دخترک هر کاری می کرد گرمش نمی شد انگار سرما به تمام وجودش رخنه کرده بود
عجیب بود تابستان شهریور و سرما
شلوار پشمی و ژاکت بافتنی چایی داغ هیچ کدام فایده ای نداشت
ناگهان ترسید رفت و به صورتش در آینه نگاه کرد صورتی به رنگ گچ که تنها دو دانه سیاه در آن هراسان به این و ور انور می نگریستند
اشک در چشمانش جمع شد از کشف خود شگفت زده شد
آری قلبش یخ زده بود

دیوانه

امروز به صفت دیوانگی متهم شدم
سلام بر دیوانگییییییییییییییی
فعلا دارم روی این داستان کار می کنم که آیا دیوانه ام یا خیر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پا نوشت:منتظر اعلام نتیجه باشید
با احترامات فاۀقه:روانشناس