Sunday, April 22, 2007

درد داری دلم می لرزد
درد داری بغضم می گیرد
درد داری عزیزم
همه دردهایت مال من
اما چه فایده ان که می سوزد تویی
پرنده بی پرم
مرغ بال و پر شکسته ام
غنچه حشکیده ام

تنهایی

هر چی که سنت بالا میره بیشتر حس می کنی که تنهایی
تو 18 سالگی فکر می کنی که پدرو مادرت درکت نمی کنن
تو 24 سالگی دوستات
تو 30 سالگی همسرت
تو 40 سالگی بچه هات
می بینی هر چی که می گذره
تو تنها و تنها و تنها تر می شی

Sunday, April 15, 2007

امید و امید و باز هم امید

بسان رود
كه در نشيب دره سر به سنگ مى زند
رونده باش
اميد هيچ معجزى ز مرده نيست
زنده باش

سایه

Saturday, April 14, 2007

درد


نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهانم باز بسته است
درتنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمی دانم چه می خواهم بگویم غمی در استخوانم می گدازد
.....خیال ناشناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم گه می نوازد
درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
... نمی دانم چه می خواهم بگویم
سایه

Saturday, April 07, 2007

نشانه ها


می دونی الان که فکرشو می کنم می بینم خیلی بهم علامت دادی
هی تو گوشم خوندی
هی جلوی چشمم آوردی
هی بهم گفتی این داستان از من هم دور نیست
اما من نفهمیدم
می دونی راستشو بگم ته دلم لرزید به خودم گفتم نکنه که منو با این راه می خوای امتحان کنی
اما فراموش کردم
اما امتحانم کردی
برای من هم پیش آوردی
و چه سخته خیلیییییییییی
خودتم می دونی
همیشه فکر می کردم که از منو اطرافیانم این داستان دوره مال بقیه آدماس
اما نه دور نیست نزدیکه نزدیکه مثل خوره رفته اون بالای فکرم نشسته
و داره روح و جسم و فکرو ذهنمو آرزوهامو رویاهامو می خوره
می دونی صدای خورد شدن استخوانهامو می شنوم خیلی سخته
راستشو بگم کم آوردم آره داداش کم آوردم
اما باز کاسه گدایی به دست در خونه ات وایسادم
آیا سکه ای از اون همه نور و امیدت تو دل تاریک من می اندازی
نمی دونم
چشم انتظارم
اما الان فقط ممکنه معجزه این در بسته رو باز کنه
هیچ کلید دیگه ای بهش نمی خوره
حتی شاه کلید
هیچ دزدو رهزن دلی هم نمی تونه بازش کنه
فقط کار کار خودته و بس

Tuesday, April 03, 2007

نمی دونم...

سر در نمی یارم
دلم برات ریش شده
آخه چرا تو عزیز دلم
چرا آرزوهای تو باید خاکستر بشه
اون همه بدبیاری بس نبود برات
حالا زندگیتم باید بدی
می خوام هرچی آرزو تو سینه داری
یا هر چی که دوست داری برات برآورده کنم
یا کاری بکنم که شاد بشی
یا دست کم غمگینت نکنم
هزار سینه شکسته و آه سرد من
برای درد تو کم است
می دانم که ملافه را چنگ می زنی تا فریاد نکشی
...
ای خدا از این زندگی سوخته تو
و از درد جانکاه من
درد درد و باز هم درد سهم تو از این روزهاست
عزیز پر شکسته ام