Wednesday, January 31, 2007

مرد

به تو می‌آموزم چگونه با لبخند کينه را پنهان کنی. چگونه رام بنمايی و در پس آن توسنی کنی. چگونه بی‌نيازی را پرده خودخواهی کنی. به تو می‌آموزم چگونه با بزرگ کردن ايشان پستشان کنی. چگونه مهربان بنمايی و در پس آن بيزاری کنی. آه مبادا خودت باشی. اين جائيست که نيکيهايت دشمنان تواند. جايی که اگر درخت بارده باشی سنگ می‌خوری. آنان که مرد بودند از مردی افتادند؛ و حالا نوکری پيشه کرده‌اند تا زنان را از زنی بيندازند. اين جائيست که همه [بايد] خواجه باشند؛ تا فقط يکی مرد جلوه کند.
«پرده‌خانه؛ بهرام بيضايی؛ انتشارات روشنگران؛ چاپ سوم؛ صفحه ۱۲۲»

سوءتفاهم

تنسی ويليامز:آدم خوب يا بد وجود ندارد، بعضی کمی خوبتر يا کمی بدترند، اما عامل تحريک همه بيشتر سوءتفاهم است تا سوءنيت، يک‌جور نابينائی نسبت به آنچه در قلبهای يکديگر می‌گذرد. هيچکس ديگری را به ديده واقعيت نمی‌بيند بلکه همه از محدوده نقصهای ضمير و نفس خود به ديگران می‌نگرند. ما همه در زندگی خود يکديگر را همين‌طور می‌بينيم. خودبينی، ترس، هوس و رقابت (تمامی اين کژيهای درون نفس ما) ديدگاه ما را نسبت به ديگران تشکيل می‌دهد. به تمامی اين کژيهای نفسانی خود، کژيهای نفسانی ديگران را نيز اضافه کن و آن وقت خواهی فهميد که از پس چه شيشه تار و ماتی به يکديگر می‌نگريم. اين شرايط در تمامی روابط زندگی موجود است مگر در يک مورد نادر، يعنی هنگامی‌که دو نفر نسبت به يکديگر چنان عشق عميقی احساس کنند که تمامی اين لايه‌های کدر و مات در مقابل آن بسوزد و فرو ريزد و آن‌دو قلب‌های برهنه يکديگر را ببينند... .
«آوازهايی که مادرم به من آموخت، رابرت ليندزی،نشرفرزان، چاپ اول۱۳۸۰،صفحه۲۳۰.»

Saturday, January 27, 2007

ظلمت

چه گریزی است از من؟
چه شتابی ست در راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه؟

مرمرین پله آن غرفه عاج!
ای دریغا که زما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است

نه چراغی ست در آن پایان
هر چه از دور نمایان است
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابان است

می فرو مانده به جام
سر به سجاده نهادن تاکی؟

فروغ فرخ زاد

نهایت


من از نهایت تنهایی حرف می زنم
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
از صداهای گنگ و رعب آور
از اندوه دل شکسته دربند
با دستانی خالی
و زمانی اندک
و فکری مغشوش
از نهایت ترس حرف می زنم
از فدم برداشتن در فضای ناآشنا
با سرمای تردید که بر وجودم نشسته
اگر آمدی برای من نور بیاور
چراغی روشن
که با وسوسه تردید خاموش نشود
و یک پنجره به سمت افقهای باز
با پرواز پرنده های آزاد در آسمانش
تا از آن به دنیای خوشبخت بنگرم

Monday, January 15, 2007

من....


آه، دیری ست که من مانده ام از خواب به دور
مانده در بستر و دل بسته به اندیشه خویش
مانده در بسترم ، و هر نفس از تیشه فکر
می زنم بر سر خود تا بکنم ریشه خویش
ه ا سایه

Wednesday, January 10, 2007

مرجان

سنگی است زیر آب در گود شب گرفته دریای نیلگون
تنها نشسته در تک آن گور سهمنک
خاموش مانده در دل آن سردی و سکون
او با سکوت خویش
از یاد رفته ای ست در آن دخمه سیاه
هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه
بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود
کان ناله بشنود
بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت
در گود آن کبود
سنگی است زیر آب ولی آن شکسته سنگ زنده ست
می تپد به امیدی در آن نهفت
دل بود اگر به سینه دلدار می نشست
گل بود اگر به سایه خورشید می شکفت
ه ا سايه

تا صد بشمر

- خسته ام
- خوب بخواب
-خوابم نمی برد
- خوب کتاب بخوان
- حوصله ندارم
- خوب تا صد بشمر خوابت می برد
و من شمردم گوله گوله اشکهامو
دونه دونه نفسهامو
بارها از صد هم گذشت
اما باز هم خواب به چشمان من نیامد
...

Tuesday, January 09, 2007

خسته ام


خسته ام حتی برای ناله کردن هم جان ندارم
خسته شدم از کار زیاد از بی خوابی از شب بیداری
از صبح زود بلند شدن
خسته ام
خسته ام
خدایا به من برکت جان و نیرو عنایت فرمایید
قربان شما
بنده بی جان و رمق

Sunday, January 07, 2007

منفی منفی و باز هم منفی

حالا می فهمم که چرا دست به طلا می زنی خاک سیاه می شه
حالا می فهمم که چرا شبهای پر ستاره با آسمان زندگی تو قهرن
حالا می فهمم که چرا برکت خدا از اون همه دست پر تلاشت رفته
حالا می فهمم که چرا به همه چی و همه کس شک داری
حالا می فهمم
....
از بس که فکرت سیاههههههههههههههههههههههههه
از بس که همه چی و همه کس و در مقابل خودت و بر علیه خودت میبینی
و به من هم می گی این آدمها سیاهن اما اینا هم هر چی باشه آدمن
هر چه قدر هم که سیاه باشن بالاخره منطقی دارن
حالا می فهمم که چرا اینها رو سیاه میدیدم
آخه من هم با عینک تو داشتم اونها رو تماشا می کردم

کجای زندگیم ایستاده ام


به عقب می نگرم به پشت سرم به عمر رفته ام
به همه آن پستی ها و بلندی ها که بالا رفتم و پایین آمدم
به راههای صافی که با
آرامش رفتم ما الان که نگاه می کنم می بینم
اگر همه جاده زندگیم صاف بودهیچی یاد نمی گرفتم
به قول معروف جاده ای که هیچ مانعی در آن نیست احتمالا به هیچ جا نمی رسد
به روبرویم می نگرم به آینده به روزهای در انتظارم
و می اندیشم چگونه با این امکانات
آرزوهایم را در دنیای واقعیت تحقق بخشم
و اما حال، زمانی که در آن هستم
می خواهم آن را نفس بکشم ببلعم و استفاده کنم
جوری که اگر رفت افسوس رفتنش را نخورم
اگر من رفتم او افسوس رفتن مرا بخورد
او و اطرافیانم با خاطره ای که در ذهن آنها حک می کنم
آن روز دور نیست نه برای من نه برای تو شاید
همین امروز باشد کسی چه می داند.....

Wednesday, January 03, 2007

کشف رمز تو


آنجا که بگذری
تمام درختها شاخه یشان را خم می کنند
تا عرض ادبی کرده باشند
آنجا که قدم بنهی
تمام رایحه ها رخت می بندند
تا بوی تورا همه استشمام کنند
آنجا که ترکش می کنی
تمام چراغها می آیند
چون با نور تو وجود آنها مفهومی ندارد
آنجا که درنگ می کنی
تبر هم دیگر بر کمند درختی فرود نمی آید
چون حضور مهر تورا حس کرده
رمز تو را فهمیده ام
آری تو مهر میفروشی
رایگان به همه
حتی به آنها که طالب نباشند

تجربه مرگ یا شاید هم زندگی جدید


با سرعت زیاد شاهین سفید از لابلای ابرها بالا می رفت
چه لذتی داشت تاحالا در عمرش اینقدر تند ابرهارو پشت سر نگذاشته بود
با سرعت تمام مستقیم به سوی بالا میرفت اما یادش نمی یاد که چی اونجوری مفتونش کرده بود
لذت پروازرو با همه وجودش حس می کرد
که ناگهان چند تا سیلی محکم به صورتش خورد
یه نفر هم روی سینه اش افتاده بود و هی فشار میداد
گفت چی کار می کنن داشتم پرواز می کردم ولم کنین
که دکتر گفت به سلامت از وادی مرگ برگشتی
توالان حالت خوبه

كتاب جدید

خیلی دلم می خواست که کتاب دلم و چاپ کنم
و خیلی دلم می خواست که یکی دو نفر اونو حتما بخونن
تمام ثانیه های طپیدنشو به تصویر بکشم
و با قلم فریادهاشو در لابلای صفحات جیغ بزنم
تمام لحظه هایی که خون بهش نرسید و کم آورد
تمام طپشهای کوری که از شدت هیجان تندتر می زد
و تمام لحظاتی که از شدت غم با تاخیر میزد
و نفسم بالا نمی یومد
دلم می خواست چاپش کنم تمامشو
زشتیهاشو قشنگیشاشو
همشو با صداقت تمام یه دل
و به صافی و زلالی خودش