Saturday, May 26, 2007

دارم می کشم دونه دونه لحظه های ناب زندگیمو
خودم با دستهای خودم با اندیشه خودم
وای خدایا که برخاستن از این خاکسترچه دشوار است
پاهایم در گل مانده اند
می دانی پایم نیست دلم دیگر نمی لرزد نمی جنبد نمی بیند
دلم در گل مانده در گرداب تنهایی اسیر شده
نا امیدی همچون طنابی نفسم را گرفته
داره خفه ام می کنه
دیگه خودم هم هیچ تلاشی نمی کنم
دارم آروم آروم فرو می رم توی این گرداب
اصلا دست و پا هم نمی زنم
دیگه برای داشتن و نداشتن هیچی دست و پا نمی زنم

Tuesday, May 15, 2007

الان...


امروزدقیقا سه هفته است که دیگه ندیدمت
می دونی از تو فقط روزهای بیمارستان یادمه
درد
و لبهای به هم دوخته شده تو
که دندوناتو از درد به هم فشار می دادی
و وقتی که من پنهانی تو گریه می کردمو
می فهمیدی
بهم می گفتی برای چی گریه می کنی
یاده روزهایی می افتم که ناراحت بودی
خسته شده بودی از درد
و من بیخبر ازهمه جا بهت می گفتم
شاد باش خوب می شی تو که سرطان نداری
دردت درمان داره چرا ناراحتی
اما می دونی آخه من خودم هم نمی دونستم
.........