Wednesday, October 31, 2007
Wednesday, October 03, 2007
دلتنگی

نفسم را گرفته
دلتنگی تو در چشمم اشکی است که نه می خشکد و نه بر گونه هایم می غلطد
نگاهم را تار کرده
دلتنگی تو در قلبم دردی است که نه التیام می باید و نه جانم را می گیرد
ذره ذره آبم می کند
دلتنگی تو در مغزم فکری است که هر ثانیه تجدید می شود نه بر زبان جاری می شود و نه رهایم می کند
تمام وجودم را گرفته
دلتنگی تو همچون آفتی بر مزرعه روانم زده نه یارای کندنش را دارم و نه تاب بی آن بودنش
قرارم را ربوده
پرم کرده از هراس بی تو بودن
و چگونه بی تو ماندن
باشد تا تولدی دیگر چشمانم بر روی چهره تو باز شود