Tuesday, November 27, 2007
Tuesday, November 06, 2007
روزهای خاکستری

دست من سرد است مثل حس تنهایی شاخه گندم درمزرعه ذرت
وای بر این پرنده در قفس دیگر آرزوی پریدن هم ندارد
گویا غم بالهایش را دریده است
بوی ... می دهم
دلی که درآن زندگی نیست بوی ... می دهد
اما او از من دور است
می دانم زمانی به سراغ من می آید که پر از زندگی باشم
این بازی روزگار است
قلب من آه نپرس فشرده شده از درد
از حسی عجیب...
کاش می دانستم
دری که به خورشید باز می شود کجاست
اینجا خیلی تاریک است
دل من تنگ است
می خواهم ادای ... دلسوزرا دربیاورم
اما چه فاصله منو و ...ی
وای خدایا که چقدر فاصله است از
من و این رویاها
Saturday, November 03, 2007
احساس

انگار مکثر می شوی
انگار که تمام محبتت با هر ضربان قلبت در تمام ثانیه ها ضرب می شود
و بینهایتی می سازد که آسمان در برابرش هیچ است
با هر گام عطری از زندگی می پراکنی
و هر نفست در آینه هر دمت منعکس می شود
و ابدیتی می سازد به پهنای نسیم
پر می شوی از زندگی از شور از مستی از هیجان
ازتمام امیدهای دنیا
دیگر دلگیر نداشته ها نیستی
چون با عشق و امید آدمی همه چی دارد
و چه ثروتمندی
وای که آدمی چه حقیر است
و وای که احساس چه قدرتی دارد
و چه می تواند بسازد از این موجو دو پا
سر آمد همه افعال انسان
می شود
و هدایتگر آن
....
پر می شوی از زندگی از شور از مستی از هیجان
ازتمام امیدهای دنیا
دیگر دلگیر نداشته ها نیستی
چون با عشق و امید آدمی همه چی دارد
و چه ثروتمندی
وای که آدمی چه حقیر است
و وای که احساس چه قدرتی دارد
و چه می تواند بسازد از این موجو دو پا
سر آمد همه افعال انسان
می شود
و هدایتگر آن
....