شيون

نجواي من با تمام آدمها با تمام آنها که حرفی در دلم برای آنها دارم ... آن هنگام كه تمام آنچه درونم هست ... از همه زوایای این زندگی شادی اندوه غم و یاد و آزار و خوشحالی... ديوانگي ... رخوت يا اشتياق و ... همه و همه در مرزي مه آلود در چشمانم تلاقي مي كنند ... مي گرايد به سكوت ...و اشکی می شود که از گوشه مژگانم می چکد
سكوت مي كنم و دلتنگ ... دلتنگ مي شوم دلتنگی به کران تا کران ابدیت که حتی با حضور تو هم وا نمی شود چه رسد به بی حضوریت. ماوايم تنها افکاری می شود که كلماتي مي شود كه با زبان دل بگويم با خودم ...زیرا با هر که می گویم پاسخش تیری می شود بر روانم یا شاید هم بر قلبم.
خدایا این آدمها به غیر از زبانی درنده چیز دیگری ندارند به غیر از نیشی جز نیش مار غاشیه من که مهری در کلام آنان نیافتم...
تو اي يگانه ... جويبار حقير دل من را ...كه تنهاست و ميراست می شنوی. مرا نمي خواني ليك ...
مجال پاسخ و تعلل نيست ، دل پر درد اين آسمان بايد كه آسوده شود با بغضی بلند به تلافی روزگاری یا شاید عمری نگریستن
خدایا این آدمها به غیر از زبانی درنده چیز دیگری ندارند به غیر از نیشی جز نیش مار غاشیه من که مهری در کلام آنان نیافتم...
تو اي يگانه ... جويبار حقير دل من را ...كه تنهاست و ميراست می شنوی. مرا نمي خواني ليك ...
مجال پاسخ و تعلل نيست ، دل پر درد اين آسمان بايد كه آسوده شود با بغضی بلند به تلافی روزگاری یا شاید عمری نگریستن