ذوق کور

چقدر تدارک دیده بود
گلدان خالی
در آرزوی بهار
تا شاید دانه ای
گلی
همدمی
همراهی
بیاید
این همه تلاش رادر ک و تقدیر کند
پاسخ سکوت هم نبود
سیلی محکمی بود
که به پاس تلاش او به صورتش خورد
طوفانی که آمد و همه چیز را با خود برد
شوکه شد
تنش لرزید
دستاش یخ زد
اما از همه بدتر دل کوچولوش شکست
همه ذوق هم کلام شدن با یه گل تازه در دلش کور شد
دیگه اشتهایی نداشت که دانه ای ببلعه
گویا برای همیشه سیر بود
از سیلی روزگار