Wednesday, November 29, 2006
Tuesday, November 28, 2006
Tuesday, November 21, 2006
رقابت

هیچ کس قرار نیست که توی این دنیا جای تورو بگیره
می دونی همه دارن راه می رن اما هر کسی توی مسیر خودشه
و هیچ کس قرار نیست که جای کس دیگه ای رو بگیره
تو هم داری توی راه خودت می ری پیشرفت خودتو می کنی
و قدمهای خودتو بر می داری
پس ناراحت نباش و محکم قدم بردار
محکم
با اعتماد به نفس
خودت باش
و دوست داشته باش که جای خودت باشی
شاید بعضی وقتها راه تو با بعضی موازی بشه
این به معنی یکی بودن نیست
فقط یه زمانی با یکی همسفر میشی
همین
..
Sunday, November 19, 2006
دستور پخت کیک خوشبختی
دستور تهیه:
یک- تخم مرغ افکار مثبت را آنقدر با همزن زمان در کاسه فکر خود هم میزنید تا مغزتان از آنها پر شود
دو- کمی وانیل احتیاط به منظور درک درست موقعیت اضافه می کنید(نکته حواستان باشد که وانیل زیاد کیکتان را تلخ می کند فقط کمی اضافه کنید) کمی
سه-حالا شکر فرصت و زمان را هم اضافه می کنید باید خوب هم بزنید
چهار- بکینگ پودر وجود دیگران در زندگی تان را فراموش نکنید اکر بکینگ پودر اضافه نکنید کیکتان پف نمی کند و خمیر می شود
پنج-سپس آرد تجربه زندگی را آرام آرام اضافه می کنید حواستان باشد که ریختن یکباره آرد باعث گوله شدن آرد در کیکتان می شود پس به منظور درک و تحلیل تجربه ها باید با صبر و حوصله آرام آرام آرد را با تفکر صحیح به مواد دیگر اضافه کنید.
شش- حالا باید مواد را در گردونه زندگی هم بزنید تا حسابی با هم مخلوط شوند و ترکیب یکنواختی به دست آید
هفت- خوب حالا مرحله آخر، قالب دلتان را با توکل به خدا چرب کنید تا کیکتان به دیواره قالب نچسبد و دریک مرحله زندگی متوقف نشوید سپس همه مواد را در قالب ریخته و در فر زندگی می گذارید تا آرام آرام با حوادث تلخ و شیرین زندگی به آرامی در زمان عمر شما بپزد.
نکته: با توجه به امکانات و اراده شما، می توانید روزی یک یا چند کیک با طعمهای مختلف بپزید احساس شما در طول پخت کیک طعم آن را مشخص می کند اما حداقل تا آخرعمر خود یک کیک پخته اید
خوب حالا به پایان عمر خود نزدیک می شوید و کیک شما حاضر است،
خوشمزه است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آره ، نه
Saturday, November 18, 2006
اسب سفيد

اسب سفید من مهربان و رام است
اسب سفید من چون کودکی آرام است
ای دریغ از هر چه دادم برای دوست
اسب خوبم اسب خوبم رفیقم اوست
یال سفید اسبم روشنایی راه است
چشم سیاه اسبم چون حفره های ماه است
هر جا که خسته هستم یا غرق حسرتم
پا بند مهربانیش حتی در غربتم
آنکس که دست مرا در دستش می فشرد
مرا به دست غم داد به فراموشی سپرد
اسب سفید من چون کودکی آرام است
ای دریغ از هر چه دادم برای دوست
اسب خوبم اسب خوبم رفیقم اوست
یال سفید اسبم روشنایی راه است
چشم سیاه اسبم چون حفره های ماه است
هر جا که خسته هستم یا غرق حسرتم
پا بند مهربانیش حتی در غربتم
آنکس که دست مرا در دستش می فشرد
مرا به دست غم داد به فراموشی سپرد
شعر: فریدون فرخ زاد
خواننده: فریدون فرخ زاد و آلیس
Monday, November 13, 2006
Sunday, November 12, 2006
دو دل

قدم بر می دارم نمی دانم راه درستی را انتخاب کرده ام
اما می روم
تا کی منتظر بمانم تا شاید معجزه ای راه مرا به من نشان دهد
خسته شدم از دست روی دست گذاشتن و فکر کردن
می خواهم شروع کنم
می خواهم عمل کنم
می دانم وقتی راه بیفتم
نشانه ها با من سخن می گویند
و معجزه ها رخ خواهند داد
آنگاه با راه درست دل یک دله می کنم
نه دو دله
خانه ام ابري ست

خانه ام ابري ست
يكسره روي زمين ابري ست با آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد ميپيچد.
يکسره دنيا خراب از اوست
و حواس من!
آي ني زن که تو را آواي ني برده ست دور از ره
کجايي؟
خانه ام ابري ست
اما ابر بارانش گرفته ست
.در خيال روزهاي روشنم کز دست رفتندم،
من به روي آفتابم
مي برم در ساحت دريا نظاره.
و همه دنيا خراب و خرد از باد است
و به ره ، ني زن که دائم مي نوازد ني ،
در اين دنياي ابراندود
راه خود را دارد اندر پيش
....
نيما يوشيج
Monday, November 06, 2006
Saturday, November 04, 2006
آن قدر خوابت را دیده ام

آن قدر خوابت را دیده ام که دیگر واقعی نیستی
وقت آن نیست که به این ....
...
بر سرچشمه صدایی که عزیز است برایم؟
آن قدر خوابت را دیده ام آن قدر بازوانم عادت کرده اند
سایه ات را تنگ در آغوش بگیرند و بر سینه بفشارند
که شاید در مقابل خطوط اصلی جسمت تا نشوند
....
...
راحت تر می توانم لبها و پیشانی
هر از راه رسیده ای را لمس کنم تا لبها و پیشانی ترا
آن قدر خوابت را دیده ام
آن قدر با تو راه رفته ام
حرف زده ام
....
که شاید دیگر چیزی برایم باقی نمانده
جز این که روحی باشم در میان روحها
و
صد بار سایه تراز
سایه ای که می چرخد و خواهد چرخید سرمست
در صفحه خورشیدی هستی تو
روبرد سنوس شاعر فرانسوی
پیری

چقدر چین و چروکهای صورتتو دوست دارم
و اون نگاه نافذت
موهای سفیدت
که وقتی می گم بیا رنگشون کنیم می گی
ای بابا مادر کی به من نگاه می کنه
دستای لرزانت
و عشقی که روزی هزار بار به تیکه های وجودت ابراز می کنی
تا اگه مشکلی دارن چاره ای بیندیشی
و خیلی وقتها که کاری از دستت بر نمی یاد
مخصوصا برای اونهایی که دورن
سجادتو پهن می کنی و دعا میکنی
چقدر پیری تو قشنگه
و چقدر دلم می خواد وقتی پیر شدم مثل تو بشم
اما بدون فراموشی
فقط این یه تیکه اش اذیتم می کنه
امروز
امروز چه روزی است؟
اگر عشقی در سینه داشته باشی
امروز همه روزهاست
اما اگر مهری در سینه ات نباشد
امروز هیچ روزی نیست
Wednesday, November 01, 2006
درس زندگی

چرا این قدر بی قراری همه چی درست می شه
یه کمی تحمل کن بعدش می بینی که چقدر بهتر می شی
فقط باید یه کمی تحمل کنی
همین
نه بیشتر
یه کاری نکن که فردا که اومد با خودت بگی
وای این من بودم
یه کمی تحمل کن بعدش می بینی که چقدر بهتر می شی
فقط باید یه کمی تحمل کنی
همین
نه بیشتر
یه کاری نکن که فردا که اومد با خودت بگی
وای این من بودم
این کارهارو من کردم
واقعا که شرم آوره
از من بعیده
...
..
واقعا که شرم آوره
از من بعیده
...
..
.
می دونی خیلی وقتها ما آدمها فکر می کنیم که بزرگ شدیم
اما از بچه هم بچه تر هستیم
بالهای خونین

پرنده نفس نفس زنان پایین آمد بالهایش خونی بود، دارکوب پیر نگاهی به او انداخت و گفت اوه چه جوری با اینها پرواز می کنی ؟ پرنده دستی به بالهایش کشید خون روشون دلمه بسته بود گفت آره خوب دووم آوردن، شنیدم اینجا دکترهای خوبی داره آومدم بلکه بالهایم خوب بشه
تو خوبی حست هم اینو بهت می گه با اینا پریدی معلومه که از شمال اومدی اون زخمها خوب شده فقط جاش مونده که اونهم زمان می خواد برای چی دنبال دکتر می گردی جای زخمها ترسوندتت؟
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
آره لعنتی خوب شدی پاشو بپر برو دنبال بختت
دارکوب پرواز کنان دور شد
اما کبوتر نشسته بود تازه حس می کرد که چقدر بالهاش درد میکنه دیگه امیدی برای رفتن نداشت به کدامین بخت پر بکشه به کدامین…
تو خوبی حست هم اینو بهت می گه با اینا پریدی معلومه که از شمال اومدی اون زخمها خوب شده فقط جاش مونده که اونهم زمان می خواد برای چی دنبال دکتر می گردی جای زخمها ترسوندتت؟
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
آره لعنتی خوب شدی پاشو بپر برو دنبال بختت
دارکوب پرواز کنان دور شد
اما کبوتر نشسته بود تازه حس می کرد که چقدر بالهاش درد میکنه دیگه امیدی برای رفتن نداشت به کدامین بخت پر بکشه به کدامین…
اتاق عمل

این رو هم قبلا نوشتم
شنیدم در بیمارستان میلاد روزی 170-180 عمل جراحی انجام می شه و جالب این که با لباس اتاق عمل باید تو صف بشینی تا وقت عملت برسه مردا یه طرف زنها یه طرف یه مانیتور گنده هم وضعیت هر اتاق نشون میده که کی توشه چه عملی داره انجام میشه و غیره
خدایا من برای عمل شدن این عقده های روحی چقدر باید تو صف وایسم نکنه نوبت من بشه بگی پزشک معالج شما رفته نکنه اونقدر شلوغه که تا آخر دنیا به من نوبت نرسه؟
که به من گفتی : تو الان تو اتاق عملی
گفتم : یعنی چی؟ دکترم کیه؟ چرا من هیچی حس نمی کنم؟
گفت : دکترت خوب خودتی و این دنیا هم اتاق عملته و من یه عالمه دستیار هم برات فرستادم اما تیغ دست تو
یه دفعه یاد داستانی که تویه یه کتاب آموزشی زبان خونده بودم افتادم مردی که می خواست خودش خودشو جراحی کنه آره تویه خونه خودش همه چیزو فراهم کرد حتی کلی هم در مورد پزشکی و عمل تحقیق کرد و خوند با سر موضعی سینشو شکافت اما نتوست خیلی پیش بره به بیمارستان زنگ زد و اورژانس اومد و یه ماه تو بیمارستان خوابید تا خوب شد
این هم نقل دکتر بودن روحیه منه تا میام طبابت کنم چنان بلایی سر خودم میارم که یه چند ماهی باید بخوابم تا دوباره سر پا وایسم
خدایا من برای عمل شدن این عقده های روحی چقدر باید تو صف وایسم نکنه نوبت من بشه بگی پزشک معالج شما رفته نکنه اونقدر شلوغه که تا آخر دنیا به من نوبت نرسه؟
که به من گفتی : تو الان تو اتاق عملی
گفتم : یعنی چی؟ دکترم کیه؟ چرا من هیچی حس نمی کنم؟
گفت : دکترت خوب خودتی و این دنیا هم اتاق عملته و من یه عالمه دستیار هم برات فرستادم اما تیغ دست تو
یه دفعه یاد داستانی که تویه یه کتاب آموزشی زبان خونده بودم افتادم مردی که می خواست خودش خودشو جراحی کنه آره تویه خونه خودش همه چیزو فراهم کرد حتی کلی هم در مورد پزشکی و عمل تحقیق کرد و خوند با سر موضعی سینشو شکافت اما نتوست خیلی پیش بره به بیمارستان زنگ زد و اورژانس اومد و یه ماه تو بیمارستان خوابید تا خوب شد
این هم نقل دکتر بودن روحیه منه تا میام طبابت کنم چنان بلایی سر خودم میارم که یه چند ماهی باید بخوابم تا دوباره سر پا وایسم
شروع تازه

می خواهم ترکت کنم عزیزم نمی دانم طاقت می آورم یا نه
می خواهم به خاطره بسپارمت
نه خاطره ها هم نه
می خواهم بیرونت کنم
از فکرم از ذهنم از وجودم حتی از دلم
و تو را به تاریخی بسپارم که سالهای سال سلولهای خاکستری مغزم تو را ورق هم نزنند
عزمم را جزم کرده ام
می دانم این کار ناخودآگاه است و من نمی توانم ضمیر ناخود آگاه خودم را کنترل کنم
اما تلاش خودم را می کنم
زمان نتیجه را نشان می دهد
می خواهم به خاطره بسپارمت
نه خاطره ها هم نه
می خواهم بیرونت کنم
از فکرم از ذهنم از وجودم حتی از دلم
و تو را به تاریخی بسپارم که سالهای سال سلولهای خاکستری مغزم تو را ورق هم نزنند
عزمم را جزم کرده ام
می دانم این کار ناخودآگاه است و من نمی توانم ضمیر ناخود آگاه خودم را کنترل کنم
اما تلاش خودم را می کنم
زمان نتیجه را نشان می دهد